معنی حلال شمردن

حل جدول

حلال شمردن

استحلال

لغت نامه دهخدا

حلال

حلال. [ح َل ْ لا] (ع ص) بسیار گشاینده ٔ گره. (غیاث).
- حلال مشکلات، مشکل گشای. بسته گشای.
|| فروشنده ٔ روغن کنجد. (غیاث).

حلال. [ح َ] (ع ص) نقیض حرام. و به این معنی گاه بکسر اول آید. (از منتهی الارب). جایز. سائغ. مباح. طیب. طیبه. (ترجمان القرآن):
می جوشیده حلال است سوی صاحب رای
شافعی گوید شطرنج حلال است بباز
می و قمار و لواطه بطریق سه امام
مر ترا هر سه حلال است هلا سر بفراز.
ناصرخسرو.
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این ز ابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
در چشم همت تو کزو دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
چو شیر مادر خون پدر حلال کنی
بگاه کینه اگر دست برپدر یابی.
کمال اسماعیل.
حلالش باد اگر خونم بریزد
که سردر پای او خوشتر که بر دوش.
سعدی.
ترا ملامت رندان و عاشقان سعدی
دگر حلال نباشد که خود بلغزیدی.
سعدی.
- حلال خوار، مشروع و مباح خوار: مردار بسگان رسید و حلال بحلال خواران. (تذکره الاولیاء).
- || کناس در محاوره ٔ هندیان.
- حلال خور، مال مشروع خور.
- || کناس.
- حلال خواری، چیز حلال و مباح خوردن: اعتمادی زیادت از حد برحلال خواری و کم آزاری او کردند. (المضاف الی بدایع الازمان).
- حلال داشتن، حلال شمردن:
دوستی با تو حرام است که چشمان خوشت
خون عشاق بریزند و حلالش دارند.
سعدی.
- حلال زادگی، پاک زادی.
- حلال زاده، پاک زاده. پاک زاد. خلف الصدق. ولد حلال. مقابل ِ حرام زاده:
بزرگوار جهان خواجه ٔ بلند نسب
خنک روان پدر زین حلال زاده پسر.
فرخی.
- حلال شدن، روا شدن. مباح شدن. حل. (تاج المصادر بیهقی):
بسمل چرا حلال شد و مرده چون حرام
این زابتدا نبود کنون بانتها شده ست.
ناصرخسرو.
بر من اگر حرام شد وصل تو نیست بوالعجب
بوالعجب آنکه خون من برتو چرا حلال شد.
سعدی.
- حلال کردن، جایز گردانیدن. مباح گردانیدن. بحل کردن:
من حلاش کردم ار خونم بریخت
من همی گفتم حلال او می گریخت.
مولوی.
گفت کابین و ملک و رخت و جهیز
همه پاکت حلال کردم خیز.
سعدی.
ای خضرحلالت نکنم چشمه ٔ حیوان
دانی که سکندر به چه محنت طلبیده ست.
سعدی.
جماعتی که نظر راحرام میدانند
نظر حرام بکردند و خون خلق حلال.
سعدی.
- || سربریدن حیوان مأکول اللحم. کشتن بوجه شرعی حیوانی را.
- حلال گر، محلل:
سوگند چون خوری به طلاق سه گانه خور
تا من شوم حلال گر آن مطلقه.
سوزنی.
رجوع به محلل شود.
- حلال گشتن، حلال شدن:
ای روزگار چونکه نویدت حلال گشت
ما را و گشت مال حلالت همی حرام.
ناصرخسرو.
- حلال گوشت، حیوانی که گوشت آن حلال و خوردنش رواست.
- حلال وار و حلال واری، (اصطلاح بازاریان) بصورت حلال. بطور حلال: گویند: حلال واری و حلال وار تومانی ده شاهی نفع ماست.
- سیم حلال:
داری دو کف دو کفه ٔ شاهین مکرمت
بخشندگان سیم حلال و زر عیار.
سوزنی.
|| کسی که از احرام بیرون آمده باشد. (از منتهی الارب). و نگویند حال ّ اگر چه موافق قیاس است. (منتهی الارب). || (اِ) در تداول عوام، شوی. زوج. || زن. زوجه. (یادداشت مرحوم دهخدا). || مصطکی، و آن صمغی باشد که علک رومی خوانند. (برهان). || نی بوریا. (فرهنگ فارسی معین). || (مص) حلال شدن. (ترجمان عادل). روا شدن. || از حرام بیرون آمدن. (ترجمان عادل). || ماههای حلال تمام ماههای سال است بجز ذوالقعده و ذوالحجه و محرم و رجب.

حلال. [ح ُل ْ لا] (ع ص) ج ِحال ّفرودآیندگان. (منتهی الارب). رجوع به حال شود.

حلال. [ح ِ] (ع اِ) مرکبی است زنان را. || متاع پالان شتر. (منتهی الارب). متاع الرحل. (اقرب الموارد). || گروهی از مردم که بجایی فرودآمده باشند. || ج ِ حُلَّه. (منتهی الارب). رجوع به حله شود.


شمردن

شمردن. [ش ِ / ش ُ م َ / م ُ دَ] (مص) شمار کردن. تعداد نمودن. حساب کردن. (ناظم الاطباء). حَسبان. حُسبان. عدد. شماردن. شمریدن. تعدیه. تعداد. تعداد کردن. احصاء. محاسبه. احتساب. (یادداشت مؤلف). حسب. حَسبان. حساب. حسابه. حسبه. (دهار) (تاج المصادر بیهقی). حصر. (تاج المصادر بیهقی).عداد. عده. (دهار):
بفرمود تا خواسته بشمرند
همه سوی کاخ سیاوش برند.
فردوسی.
تو خودکامه را گر ندانی شمار
برو چارصد بار بشمر هزار.
فردوسی.
نه تازی چنین کرد، نی پارسی
اگر بشمری سال صد بار سی.
فردوسی.
به انگشت بشمر زمان تا دو ماه
که از روم بینی به ایران سپاه.
فردوسی.
که این بر من و بر تو هم بگذرد
زمانه دم ما همی بشمرد.
فردوسی.
زین پیش همه روزه شمردی گه آن بود
گاه است که اکنون قدح باده شماری.
فرخی.
به گیتی درون جانور گونه گون
بسند از گمان وز شمردن فزون.
اسدی.
دانه ٔ ریگ در قعر آن بتوان شمرد. (کلیله و دمنه).
- اختر شمردن، ستاره شمردن:
که برآسمان اختری بشمرد
خم چرخ گردنده را بنگرد.
فردوسی.
- || از درد یا غم یا مصیبتی به خواب نرفتن و بیداری کشیدن:
زآن کو به گناه قوم نادان
در حسرت روی ارض موعود
اختر به سحر شمرده یاد آر.
دهخدا.
- انفاس یا نفس یا دم کسی راشمردن، سخت مراقب گفتار و کردار کسی بودن. او را سخت تحت نظر گرفتن. (از یادداشت مؤلف). مراقب اعمال کسی بودن: طغرل حاجبش را بر وی در نهان مشرف کرده بود تا انفاس یوسف می شمرد و هرچه رود بازمی نماید. (تاریخ بیهقی). سلطان ایشان را بنواخت وامید داد و با ایشان بنهاد که انفاس خداوندان خود می شمرند و هرچه رود با عبدوس می گویند تا وی بازنماید. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 219).
- برشمردن، شمردن. شمارش کردن.شماردن:
یکایک بر او برشمرهرچه هست
ز گنج و ز تاج و ز تخت نشست.
فردوسی.
اگر صفات جمال تو بر تو برشمرم
گمان مبر که کسی را همال خود شمری.
سوزنی.
- || جزء به جزء نقل و حکایت کردن. یکایک قصه کردن. (یادداشت مؤلف). شرح دادن:
فرستاده بهرام را مژده برد
سخنهای مهران بر او برشمرد.
فردوسی.
فرستاده برگشت و پاسخ ببرد
سخنها یکایک همه برشمرد.
فردوسی.
بر او برشمردند یکسر سخن
که بخت از بدیها چه افکند بن.
فردوسی.
بر ایشان همه برشمرد آنچه دید
سخن نیز کز آفریدون شنید.
فردوسی.
در میان چند شغلها دیگر فرمودند او را... همه با نام که برشمردن دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 274).
به نزدیک یوسف شد و سجده کرد
بر او پوزش بیکران برشمرد.
شمسی (یوسف و زلیخا).
قتلهای ناحق که او [یزدجرد] کرده بود و مالهای ناواجب از مردم ستده و از این گونه برشمردند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که برشمردی... نیست. (کلیله و دمنه).
از این بیشتر رهنمون ره نبرد
گزافه سخن بر نشاید شمرد.
نظامی.
- || دادن. بمجاز به او بخشیدن:
سوی سیستان شد نریمان گرد
بر او شه بسی هدیه ها برشمرد.
اسدی.
- ستاره شمردن، اختر شمردن:
چنان بینی از من کنون دستبرد
که روزت ستاره بباید شمرد.
فردوسی.
رجوع به ترکیب اختر شمردن شود.
- شمرده شدن، محسوب شدن. بحساب آمدن:
اگر با خدای عزوجل چنانکه تو با سلطانی، بودمی از جمله صدیقان شمرده شدمی. (گلستان).
|| احتساب. به حساب رسیدن. محاسبه کردن. حساب کردن:
بگوید همه تا بدان می خوریم
غم روز ناآمده نشمریم.
فردوسی.
فراوان غم و شادمانی شمرد
چو روز درازش سرآمد، بمرد.
فردوسی.
من بنده ٔ مقصر تقصیر بیش دارم
زنهار دل بمشکن تقصیر من بمشمر.
فرخی.
آینده و رفته را نگه کن
بشمر که تو در میان چه باشی.
خاقانی.
- بر کسی شمردن، به حساب وی آوردن:
تیر و بهار دهر جفاپیشه خردخرد
بر تو همی شمرد و تو خود خفته چون حمیر.
ناصرخسرو.
بسیار شمرد بر تو گردون
آذار و دی و تموز و تشرین.
ناصرخسرو.
تو سالیانها خفتی وآنکه بر تو شمرد
دم شمرده ٔ تو یک نفس زدن نغنود.
ناصرخسرو.
- شمردن گردش اختران را، حساب کردن سیرستارگان و شناختن آن:
همی خواست کز آسمان بگذرد (کاووس)
همان گردش اختران بشمرد.
فردوسی.
|| محسوب داشتن. پنداشتن. فرض کردن. گرفتن. دانستن. تقدیر کردن. انگاشتن. انگاردن. (یادداشت مؤلف):
بداندیش را خوار مشمر تو هیچ.
فردوسی.
جهان پهلوانی به رستم سپرد
همه روزگار بهی زو شمرد.
فردوسی.
چهارم کز او کودکان داشت خرد
غم خرد را خرد نتوان شمرد.
فردوسی.
قباد آمد و رفت و گیتی سپرد
وز آن پس همه رفته باید شمرد.
فردوسی.
هرچه یابی وز آن فرومولی
نشمرند از تو آن به بشکولی.
عنصری.
بمزیم آب دهان تو و می انگاریم
دو سه بوسه بدهیم آنگه ونقلش شمریم.
منوچهری.
چنان بود تیرش که زوبین وَران
شمردند هر تیر خشتی گران.
اسدی.
نگر جنگ این اژدها سرسری
چنان جنگهای دگر نشمری.
اسدی.
چون پیش من خلایق رفتند بیشمار
گرچه دراز مانم رفته شمر مرا.
ناصرخسرو.
از تشنگی و گرسنگی دارد راحت
سیری شمرد خیر و همه گرسنگی شر.
ناصرخسرو.
دند و ملک یک شمر و بهره جوی باش
از بدره ٔ زر ملک و از پشیز دند.
ناصرخسرو.
چگونه آنرا سبب شفا شمرد. (کلیله و دمنه). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت، عاقل چگونه از آن سر باززند و آنرا خطری بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). اصحاب حزم گناه را عقوبت مستور... جایز نشمرند. (کلیله و دمنه).
از خودی سرمست گشته بی شراب
ذره ای خود را شمرده آفتاب.
مولوی.
دانی که چه گفت زال با رستم گرد
دشمن نتوان حقیر و بیچاره شمرد.
سعدی.
- از چیزی شمردن، از آن چیز دانستن. جزء آن به حساب آوردن. در عداد آن دانستن:
آن سال خوش نخسبد و از عمر نشمرد
کز جمع کافران نکند صدهزار کم.
فرخی.
- بد شمردن، بد پنداشتن و پسند ناکردن. (ناظم الاطباء).
- به چیزی نشمردن، اهمیت ندادن. کوچک شمردن:
اگر یار باشد روان با خرد
به نیک و به بد روز را نشمرد.
فردوسی.
- به مردم نشمردن، آدم حساب نکردن. کسی ندانستن. ارج و ارزی قائل نبودن:
ز برگ گیاهان کوهی خورد
چو ما را به مردم همی نشمرد.
فردوسی.
دل برد و مرا نیز به مردم نشمرد
گفتار چه سود است که ورغ آب ببرد.
فرخی.
- به هیچ نشمردن،هیچ نگرفتن. هیچ فرض کردن. وقع و ارجی ننهادن. (یادداشت مؤلف).
- سهل شمردن، سهل انگاشتن. بی اهمیت گرفتن: اگر از آن جهت رنجی تحمل باید کرد سهل شمری. (کلیله و دمنه).
- شمردن کسی را از گروهی یا کسانی، از آن گروه دانستن. جزو آن کسان بشمار آوردن. در عداد آنان دانستن. (یادداشت مؤلف):
ای خداوند به کار من از این به بنگر
مر مرا مشمر از این شاعرک داس و دلوس.
ابوشکور.
دلش کور باشد سرش بی خرد
خردمندش از مردمان نشمرد.
فردوسی.
بدو گفت گودرز کای کم خرد
ترا مردم از بِخْردان نشمرد.
فردوسی.
هر آن کو گذشت از ره مردمی
ز دیوان شمر مشمرش ز آدمی.
فردوسی.
پسر کو ز راه پدر بگذرد
دلیرش ز پشت پدر نشمرد.
فردوسی.
به خواهر چنین گفت بهرام گرد
که او را ز شاهان نباید شمرد.
فردوسی.
ز جمله ٔ ثنوی زادگانش می شمرند
اگر بود نه عجب هم عجب اگر نبود.
ناصرخسرو.
- غنیمت شمردن، غنیمت دانستن. فرصت شمردن. وقت و فرصت را از دست ندادن.
- فرصت شمردن، وقت مناسب را از دست ندادن و یافتن. (ناظم الاطباء).
- کسی را به چیزی شمردن، او را به حساب آوردن و محسوب داشتن. (از فرهنگ فارسی معین).
- کسی را به کس نشمردن، اعتنا نکردن بدو. بی ارج و ارز انگاشتن وی را. (از یادداشت مؤلف):
گرامی یکی دخترش بود و بس
که نشمردی او مهتران را به کس.
فردوسی.
ز دیدار من گوی بیرون برد
از این انجمن کس به کس نشمرد.
فردوسی.
به ما گفت یکسر همه مهترند
نگر تا کسی را به کس نشمرند.
فردوسی.
که او راه تو دادگر نسپرد
کسی را ز گیتی به کس نشمرد.
فردوسی.
نباشد شگفت ار همه بنگرد
کسی را به خوبی به کس نشمرد.
فردوسی.
این پادشاه... چنان دانستی که هیچ مهندس را به کس نشمردی. (تاریخ بیهقی). رجوع به ترکیب های «به مردم نشمردن » و «به هیچ نشمردن » شود.
|| گفتن. بازگفتن. بازگو کردن. سخن راندن. شرح دادن. نقل کردن. بر زبان راندن. بر زبان آوردن. (از یادداشت مؤلف):
بر ایشان درود سکندر ببرد
همه کار دارا بر ایشان شمرد.
فردوسی.
ازآن شارسان شان بدل نگذرد
کس از یاد کردن سخن نشمرد.
فردوسی.
بیامد به درگاه و او را ببرد
بسی زشت بر روزبانان شمرد.
فردوسی.
درم برد و با هدیه ها نامه برد
سخنها بر شاه گیتی شمرد.
فردوسی.
نه همی گویم شاها که نبایست چنین
نه همی خدمت خویش ای شه بر تو شمرم.
فرخی.
درین هر طریقی که بر تو شمردم
سواران جلدند و مردان فراوان.
ناصرخسرو.
هرکه عیب دگران پیش تو آورد و شمرد
بیگمان عیب تو پیش دگران خواهد برد.
سعدی.
- از کسی برشمردن، بدیها و خوبیهای وی را بیان کردن و تعداد آنها را ذکر کردن:
همانا که آن سگزی جنگجوی
که چندان همی برشمردی تو زوی.
فردوسی.
- سخن بر کس شمردن، مو بمو برای وی بازگفتن:
کنون رنج در کار بهمن برم
گذشته سخن بر تو بر بشمرم.
فردوسی.
رجوع به ترکیب «برشمردن » ذیل معنی دوم شود.
|| بد گفتن. سخنهای سرد گفتن. سخن ناملایم و درشت بر زبان راندن. (از یادداشت مؤلف). استهزاء. (فرهنگ لغات و لف).
- برشمردن کسی را، دشنام دادن بدو. بدگفتن. استهزاء کردن. (یادداشت مؤلف):
سوی خانه ٔ آب شد آب برد
همی در نهان شوی را برشمرد.
فردوسی.
وز آن پس خروشید سهراب گرد
همه شاه کاووس را برشمرد.
فردوسی.
به دشنام چندی مرا برشمرد
به پیش سپه آبرویم ببرد.
فردوسی.
|| لقب دادن. لقب کردن. ملقب داشتن. (یادداشت مؤلف):
چو خلعت بدان مرد دانا سپرد
ورا مهتر پهلوانان شمرد.
فردوسی.
|| دادن. (ناظم الاطباء) (آنندراج). تحویل دادن. بمجازدادن. (یادداشت مؤلف):
سراسر به نعمان منذر سپرد
جوانوی رفت و بدیشان شمرد.
فردوسی.
چو آخر به دشمن بباید سپرد
همه سربسر باد باید شمرد.
فردوسی.
هم اندر زمان لشکر او را سپرد
ز گیتی دو بهره مر او را شمرد.
فردوسی.
- بازشمردن، دادن. تسلیم داشتن. (یادداشت مؤلف):
ملک العرش همه ملک به مسعود سپرد
کشور عالم هر هفت بر او بازشمرد.
منوچهری.
|| شناختن: مردم شمر. ستاره شمر. (یادداشت مؤلف).
|| گذرانیدن. (یادداشت مؤلف):
به نخجیر گور و به می دست برد
از این گونه یک چند خورد و شمرد.
فردوسی.
زفرمان و پیمان او نگذرد
دم خویش بی رای او نشمرد.
فردوسی.
میان بز و گاومیش و ستور
شمردم شب و روز گردنده هور.
فردوسی.
بدو گفت شاه ای جوانمرد گرد
یک امروز نیزت بباید شمرد.
فردوسی.
چو بشمرد چندی بدین گونه شاه
گهی بزم و باده گه آرامگاه
وز آن پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه.
فردوسی.
- روز شمردن، روز گذراندن. روزگار سپری کردن:
نهد گنج و فرزند گرد آورد
بسی روز بر آرزو بشمرد.
فردوسی.
همه آرزوها سپردم بدوی
بسی روز فرخ شمردم بدوی.
فردوسی.
ز خوبی و از مردمی کرده ام
به پاداش آن روز نشمرده ام.
فردوسی.
هم اکنون شتر زیر بار آورید
به بیهودگی روز را مشمرید.
شمسی (یوسف و زلیخا).
|| (اصطلاح حساب). عاد کردن. (یادداشت مؤلف): مشترک آن باشد که عددی ایشان را بشمرد 15، 25، 30که هم ایشان را بشمرد. (التفهیم). عدد اول کدام است ؟ این آن است که او را جز یکی نشمرد. (التفهیم).

فرهنگ فارسی هوشیار

حلال

زند آور شایست (سد در) روا ‎ دوخگیا، تخت روان گشاینده کار گشای (صفت) بسیار گشاینده (گره مشکل) یا حلال مشکلات. آنکه مشکلات مردم را رفع کند کسی که امور سخت را حل کند، خدای تعالی، پول. طیب، مباح، جایز

فرهنگ معین

حلال

بسیار گشاینده، ماده ای که ماده دیگر را در خود حل کند. [خوانش: (حَ لّ) [ع.] (ص.)]

(حَ) [ع.] (ص.) روا، جایز، شایست.

فرهنگ عمید

حلال

آنچه که خوردن، نوشیدن، یا انجام دادن آن به‌حکم شرع روا باشد، روا، جایز، مباح،

گشاینده، حل‌کنندۀ مشکلات،
(شیمی) ماده‌ای که مادۀ دیگر را در خود حل می‌کند، مانند آب و الکل،

[جمعِ حُلَّه] = حُلّه
[جمعِ حِلَّه] = حِلّه

واژه پیشنهادی

حلال

حرص

گویش مازندرانی

حلال مال

حیواات حلال گوشت

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

حلال

گمیزنده، روا

معادل ابجد

حلال شمردن

663

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری